نفس من راه افتاد
سلام گلکم. الان یک هفته ای هست که چیزی تو وبلاگت ننوشتم خانومم. آخه مامانی تو شرکت خیلیییییییییییی سرش شلوغ بود. ولی امروز ماجرایی این هفته رو برات می نویسم. اول اینکه سه شنبه بابای رفت مامورت عراق. و من تو تنها موندیم عزیزم. روز اول که بابایی رفت دلم خیلییییییییییییییییییییییییییییییی گرفته بود . با تو سرگرم شده بودم ، اگه تو هم نبودی خیلی برام سخت می گذشت. ولی تو این دوری رو برام قابل تحمل کردی.خود تو هم انگاری حس کرده بودی بابایی ما رو تنها گذاشته . اون روز فقط دو بار لبخند زدی حتی نخندیدی . دیگه هر کاری کردم حتی لبخند هم نزدی. آخه بابایی رو خیلی دوست داری . فکر کنم تو هم دلت تنگ شده بود. روز بعدش تولد بهنیا ، پسر خاله الهام بود...
نویسنده :
مامانی
13:47